خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت
باد بوی آشنا می آورد از مدفنت
زنده ای در هر گیاه تازه ، کز خاکت دمد
کرچه می دانم که ذرّه ذرّه می پوسد ، تنت
▄ ▄ ▄
عصر تلخی بود ، عصر آخرین دیدارمان
آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت
مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
موج می زند ، در « خدا ، پشت و پناهت » گفتنت
▄ ▄ ▄
« آخرین دیدار » گفتم ؟ عذر می خواهم ، عزیز !
آخرین باری که دیدم ، غرق خون دیدم منت
با دهان نیم باز ، انگار می خواندی هنوز
خیره در آفاق خونین ، چشم باز روشنت
صبح بود اما هوا دلگیر و بغض آلود بود
آسمان گویی سیه پوشیده بود ، از مردنت
گل به سوگت جامه ی جان تا به دامان می درید
باد در مرگ تو می زارید و می زد شیونت
بی خزان است آن باغ سرخ در خاطرم
آن که از خون هـِشت ، گل رویاند در پیراهنت
با تمام سروهایت دیده ام در بوستان
با تمام ارغوان ها دیده ام در گلشنت
نیستی ، ــ بالا بلند ! اما چه خوش پیچیده است
در همه جنگل ، طنین نعره ی شور افکنت
زنده ای و سیل خونت می کـَند بیخ ستم
ای تو فرهادی دگر ، با تیشه ی بنیان کنت!
(منزوی)