نخفته ایم که شب بگذرد ٬ سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس بال و پر بزند
نخفته ایم که تا صبح شاعرانه ی ما
ز ره رسیده و همراه عشق ٬ در بزند
نسیم٬ بوی تو را می برد به همره خود
که با غرور٬ به گل های باغ سر بزند
شب از تب تو و من سوخت٬ وصل مان آبی
مگر بر آتش تن های شعله ور بزند
تمام روز که دور از توام چه خواهم کرد؟
هوای بستر و بالینم ار به سر بزند
چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست
دو دیده ام مژه بر هم٬ دمی اگر بزند
بپوش پنجره را٬ ای برهنه می ترسم
که چشم شور ستاره تو را نظر بزند
غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند
(حسین منزوی)