نخفته ایم که شب بگذرد ٬ سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس بال و پر بزند
نخفته ایم که تا صبح شاعرانه ی ما
ز ره رسیده و همراه عشق ٬ در بزند
نسیم٬ بوی تو را می برد به همره خود
که با غرور٬ به گل های باغ سر بزند
شب از تب تو و من سوخت٬ وصل مان آبی
مگر بر آتش تن های شعله ور بزند
تمام روز که دور از توام چه خواهم کرد؟
هوای بستر و بالینم ار به سر بزند
چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست
دو دیده ام مژه بر هم٬ دمی اگر بزند
بپوش پنجره را٬ ای برهنه می ترسم
که چشم شور ستاره تو را نظر بزند
غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند
(حسین منزوی)
خدا رحمت كند استاد منزوي را. مزارش در زنجان خيلي غريب است. سنگ قبر زيبايي دارد استاد. كمكم به سالگرد تولد ايشان (اول مهر) نزديك ميشويم. روحشان شاد. اين شعر ايشان را خيلي دوست ميدارم؛ خيلي به دل چنگ ميزند:
پاسخحذفميکَنَم الفبا را، روي لوحهي سنگي
«واو» مثل ويراني، «دال» مثل دلتنگي
بعد از اين اگر باشم در «نبود» خواهم بود
مثل تاب بيتابي مثل رنگ بيرنگي
از شبت نخواهد کاست، تندري که ميغرد
سر بدزد هان! هشدار! تيغ ميکشد زنگي
امن و عيش لرزانم نذر سنگ و پرتابيست
مثل شمع قرباني در حفاظ مردنگي
هرچه تيز تک باشي، از عريضهي نطعت
دورتر نخواهي رفت مثل اسب شطرنگي
قافله است و توفانها خسته در بيابانها
در شبي که خاموش است کوکب شباهنگي
در مداري از باطل، بيوصول و بيحاصل
گرد خويش ميچرخند راههاي فرسنگي
مثل غول زنداني تا رها شويم از خُم
کي شکسته خواهد شد اين طلسم نيرنگي؟
صبح را کجا کشتند کاين پرنده باز امروز
چون غُراب ميخواند با گلوي تورنگي
لاشههاي خونآلود روي دار ميپوسند
وعدهي صعودي نيست با مسيح آونگي
پس چرا تنهاش گذاشتي و اومدي گرجستان؟
پاسخحذفتبريك ميگم مشكل فليكر هم برطرف شد.
پاسخحذف