قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار ایدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو!
( حسین منزوی)
گاهي وقتها فكر ميكنم اگر نباشد و نباشند ميتوان به زندگي ادامه داد؟ شايد بتوان فقط ادامه داد ولي نه به زندگي، فقط ميتوان ادامه داد...
پاسخحذفوقتي هست كه از لذت بودنش سرشارم و حريص ادامه و وقتي نيست ديگر همه مردگي است، همه رنج است ولي بهخدا كه اين رنج ديگر شيرين نيست.
خسته شدم بس كه تمام تلخيها را به اسم شيريني به خوردمان دادند...
ّآخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
پاسخحذفوز بهر چه گويم نيست با او نظرم چون هست