۱۳۹۶ آبان ۱, دوشنبه

چون ماه نو!

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست؟ ندانم

غمم این است که چون ماه نو انگشت‌نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم

دم‌به‌دم حلقه‌ی این دام شود تنگ‌تر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم

سر پر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنه‌ی ساز دلم و سوز نهانم

ساز بشکسته‌ام و طایر پر بسته نگارا
عجبی نیست که اینگونه غم‌افزاست فغانم

آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند
جان اگر نیز ستانی ز من این دل نستانم

بار ده بار دگر ای شه خوبان که بترسم
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم

مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسیرم چه بهارم چه خزانم

ترسم اندر بر اغیار برم نام عزیزت
چه کنم بی تو چه سازم؟ شده‌ای ورد زبانم

آید آن روز "عمادا" که بینیم که تو گویی
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم

(عماد خراسانی)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

به اشتراک بگذار!

Share |