قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی، اما،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا!
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید:
که دروغی تو، دروغ!
که فریبی تو، فریب!
قاصدک هان! ولی ... آخر ... ای وای...
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام ، آی! کجا رفتی؟ آی!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم، اندک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
نشست چین باستان و ایران امروز
۴ سال قبل
براي «محمد» كه نميشناختمش ولي...
پاسخحذفاین مثنوی، حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامهي ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفتهام
بلکه به یمن آمدنت، جان گرفتهام
گفتی غزل بگو، غزلم شور و حال مُرد
بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مُرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه مینشانیم
گفتی زمین، مجال رسیدن نمیدهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمیدهد
این «عشق» نیست فاجعهي قرن آهن است
«من» بودنی که عاقبتش «نیست» بودن است
حالا به حرفهای غریبت رسیدهام
فهمیدهام که خوب تو را بد شنیدهام
حق با تو بود از غم غربت شکستهام
بگذار صادقانه بگویم که خستهام
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چهقدر فاصله دارند تا رفیق
من را به ابتذال «نبودن» کشاندهاند
روح مرا به مسند پوچی نشاندهاند
تا این برادران ریاکار زندهاند
این گرگسیرتان جفاکار زندهاند
یعقوب درد میکِشد و کور میشود
یوسف همیشه وصلهي ناجور میشود
اینجا نقاب شیر به کفتار ميزنند
منصور را هر آینه بر دار میزنند
اینجا کسی برای کسی «کس» نمیشود
حتی عقاب، در خورِ کرکس نمیشود
جایی که سهم مرد بهجز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست
ما میرویم چون دلمان جای دیگر است
ما میرویم هرکه بماند مخیر است
ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جایجاي پیکرمان زخم خنجر است
دل، خوش نمیکنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان، ابوذر است
ما میرویم مقصدمان نامشخص است
هرجا رویم بیشک از این شهر بهتر است
از سادگی است گر به کسی تکیه کردهایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما میرویم، ماندنِ با درد فاجعه است
در عرف ما، نشستن یک مرد فاجعه است
دیری است رفتهاند امیران قافله
ما ماندهایم و قافلهي پیران قافله
اینجا دگر باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد، مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج میرویم
ما هم بدون بال، به معراج میرویم
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
پاسخحذفراه از این نزدیک تز دانی بگو...
سوار بر سفينهي عشق، بر بلنداي كرانهي آبي آسمان، سفر از ازل تا عمق بينهايت و حسرت خاطره بر آبشار زلال چشم، من ديدهام ديدگانش در تشنگي گذشت، من ديدهام ديدگانش در طغيان رود گذشت، در روياي سيارهي نور، اين سفينهي مواج ما را به كجا ميبرد و در ميان شكلهاي هندسي محدود به پهنههاي حسي وسعتگاه خواهم مرد. شب كه جوي نقرهي مهتاب بيكران دشت را درياچه ميسازد، من شراع زورق انديشهام را ميپوشانم در مسير باد...
پاسخحذفوِلَّه كه شهر بي تو مرا حبس ميشود
آوارگي كوه و بيابانم آرزوست
رحيما...
اين شعر بسيار زيبا در قالب غزل-مثنوي از سروده هاي دوست عزيز و گراميم آقاي اسلام ولي محمدي از شاعران اسلام شهر و رباط كريم است كه آقاي امير ارجيني آنرا دكلمه نموده.
پاسخحذفلطفا نام شاعر را نيز بنويسيد.
سلام دوست عزیز ناشناس
پاسخحذفمن نه شما را می شناسم و نه آن جناب شاعر و دکلمه کننده را...
اما تا آنجا که من می دانم این شعر سالها پیش توسط مهدی اخوان ثالث (م.امید) نوشته، چاپ وتوسط خودش دکلمه شده.
با تشکر.