۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

عشق آمد!



عشق آمد و آتشی به دل در زد

تا دل به گزاف لاف دلبر زد
آسوده بدم نشسته در کنجی

کامد غم عشق و حلقه بر در زد
شاخ طربم ز بیخ و بن برکند

هر چیز که داشتم به هم بر زد
گفتند که سیم‌بر نگار است او

تا رویم از آرزوی او زر زد
طاوس رخش چو کرد یک جلوه

عقلم چو مگس دو دست بر سر زد
از چهره‌ی او دلم چو دریا شد


دریا دیدی که موج گوهر زد
  عطار چو آتشین دل آمد زو

 (عطار)  

    هر دم که زد از میان اخگر زد  

۳ نظر:

  1. هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

    پاسخحذف
  2. هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

    پاسخحذف
  3. عشقی آن گونه که بنیان مرا سوخت از ریشه و خاکستر کرد؛ غرق در حیرتم از این که چرا مانده‌ام زنده هنوز

    پاسخحذف

به اشتراک بگذار!

Share |