۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت

خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت
باد بوی آشنا می آورد از مدفنت
زنده ای در هر گیاه تازه ، کز خاکت دمد
کرچه می دانم که ذرّه ذرّه می پوسد ، تنت
                    ▄ ▄ ▄
عصر تلخی بود ، عصر آخرین دیدارمان
آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت
مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
موج می زند ، در « خدا ، پشت و پناهت » گفتنت
                    ▄ ▄ ▄
« آخرین دیدار » گفتم ؟ عذر می خواهم ، عزیز !
آخرین باری که دیدم ، غرق خون دیدم منت
با دهان نیم باز ، انگار می خواندی هنوز
خیره در آفاق خونین ، چشم باز روشنت
صبح بود اما هوا دلگیر و بغض آلود بود
آسمان گویی سیه پوشیده بود ، از مردنت
گل به سوگت جامه ی جان تا به دامان می درید
باد در مرگ تو می زارید و می زد شیونت
بی خزان است آن باغ سرخ در خاطرم
آن که از خون هـِشت ، گل رویاند در پیراهنت
با تمام سروهایت دیده ام در بوستان
با تمام ارغوان ها دیده ام در گلشنت
نیستی ، ــ بالا بلند ! اما چه خوش پیچیده است
در همه جنگل ، طنین نعره ی شور افکنت
زنده ای و سیل خونت می کـَند بیخ ستم
ای تو فرهادی دگر ، با تیشه ی بنیان کنت!
(منزوی)

به اشتراک بگذار!

Share |