۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

خاک نشینانی چند

ما ز میخانه عشقیم گدایانی چند
باده نوشان و خموشان و خروشانی چند

ای که در حضرت او یافته ای بار ببر
عرضه بندگی بی سرو سامانی چند 

کای شه کشور حسن و ملک ملک وجود
منتظر بر سر راه اند غلامانی چند

عشق صلح کل و باقی همه جنگ است و جدل
عاشقان جمع و فرق جمع پریشانی چند 

سخن عشق یکی بود ولی آوردند
این سخن ها به میان زمره نادانی چند

آنکه جوید حرمش گو به سر کوی دل آی
نیست حاجت که کند قطع بیابانی چند

زاهد از باده فروشان بگذر دین مفروش
خورده بین هاست در این حلقه و رندانی چند

نه در اختر حرکت بود نه در قطب سکون
گر نبودی به زمین خاک نشینانی چند

هردر اسرار که بر روي دلت بر بندند
رو گشايش طلب از همت مرداني چند

(ملاهادی سبزواری)

۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

ساکن روان!




وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم 
کی ببینی مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور 
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن 
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش 
بوالعجب بحر بی‌کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب 
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم 
طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت 
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت‌های خموش 
در زبان نامده‌ست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد 
اینت گویای بی‌زبان که منم
می شدم در فنا چو مه بی‌پا 
اینت بی‌پای پادوان که منم
بانگ آمد چه می دوی بنگر 
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من 
نادره بحر و گنج و کان که منم
(مولوی، دیوان شمس)

به اشتراک بگذار!

Share |