۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

خانه ملکوت پدری (جامه فخر)

آنگاه که درست کودکی خردسال بودم
در خانه ملکوت پدر خویش بسر می بردم
و در ثروت وجلال آنها که مرا پرورش می دادند از لذت برخوردار بودم
از شرق که خانه ما بود ، پدر و مادرم
مرا با توشه ای راه روانه کردند
 از سرمایه گنجهای ما نیز
برای من توشه یی فراهم آوردند که
خود می توانستم به تنهایی آنرا با خود برگیرم...
جامه فخر مرا
که از راه محبت برای من ساخته بودند از من بستدند
و قبای ارغوانیم را نیز
که فراخور بالای من بافته شده بود از من باز گرفتند
آنگاه با من عهدی کردند که
آن را هم در قلب من نوشتند تا از یاد نرود:
«اگر تو به سرزمین مصر فرود آیی
و از آنجا ، گوهر یکتایی را
که درون دریاست و اژدهایی گران دم
آن را نگه می دارد ، باز آوری
آنگاه توانی که جامه فخر
و قبای ارغوانی را که بر بالای آن می پوشند بر تن کنی
وهمراه با برادر خویش ، دومین فرزند ما
وارث ملکوت ما گردی ...
من شرق را فرو گذاشتم و بهمراه
دو تن  ندیمان خویش فرود آمدم
از آنکه راه سخت بود و پر خطر
و من خردتر از آن بودم که به تنهایی در آن قدم گذارم ...
چون دورترفرود آمدم به مصر رسیدم
و ندیمان همراه ، از من جدا شدند
من یکسره به نزدیک اژدها آمدم
و نزدیک جایگاه او نشست گرفتم
تا مگر بدان هنگام که وی می خوابد یا دیده فرو می بندد
من گوهر خویش را از آنجا برگیرم
در آنجا من چون بیکسی بودم ، تنها
و در نزد همسایگان چون بیگانه ای می نمودم .
با اینهمه ، در آنجا بزرگزاده ایی را دیدم
که از دیار سپیده دم برخواسته بود و با من خویشی داشت
 جوانمردی خوب دیدار و بختیار که آمد و به من پیوست
وی را همدم خویش کردم
و رفیقی که در آنچه داشتم با من انباز شود
وی مرا از مصریان بر حذر داشت
و از در آمیختن با ناپاکان نیز.
من لباس آنان را برتن داشتم
تا آنها را ظن نیفتد که من
از راه دور آمده ام تا گوهر را فرو گیرم
و تا مگر اژدها را بر خویشتن نشورانم
اما احوالی پیش آمد که...
آنها دریافتند من از سرزمین آنها نیستم
آنگاه از روی خدعه با من آشنایی گرفتند
و از خورش خویش به من نیز بدادند
ومن از یاد بردم که خود پادشاه زاده ام
و به بردگی پادشاه آنها تن در دادم
گوهر را نیز که پدر و مادرم
مرا به خاطر آن فرستاده بودنداز یاد بردم
و از گرانی خورش های آنها
به خوابی گران در افتادم
اینهمه ، که روی می داد
پدر و مادرم از بالا عیان می دیدند و از آن نگران بودند
آنگاه در قلمرو ملکوت ، فرمان چنان رفت
که همگان به درگاه بشتابند
شاهان و سروران سرزمین پارت
و جمله ی شهزادگان شرق آنجا
پس همگی ، در آن انجمن چنان رای زدند
که نمی بایست مرا در مصر رها کنند
پس نامه ای برای من نوشتند
و هر یک از بزرگزادگان نام خویش بر آن نهادند:
از نزد ما شاه شاهان پدر تو
و از مادر تو – ملکه دیار سپیده دم
و از جانب دومین فرزند ما ، برادر تو
به تو – ای پسرکه در سرزمین مصر فرود آمده ای
 درود باد
بر خیز و از خواب خویش سر بردار
به سخن ونامه ما گوش فرا ده
یاد آر که پادشاه زاده ایی
و بنگر که در بردگی خویش چه کس را خدمت میکنی
و بدان گوهر بیاندیش
که بخاطر آن راه سفر مصر پیش گرفتی
جامه ی فخر خویش را به یاد آر
که بر تن کنی و خویشتن بدان بیارایی
و آنگاه نام تو
در کتاب قهرمانان خوانده خواهد شد
و با خلف ما که برادر توست
وارث ملکوت ما خواهی شد
ن نامه ، صورت عقاب را
که در بین همه ی بالدلران پادشاه است بگرفت
و به پرواز در آمد و کنار من فرو نشست
و دیگر بار به صورت کلمه در آمد
از صدای او و از آواز بال او
من از خواب ژرف خویش بیرون آمدم و برجستم
آن را به سوی خویش کشیدم، ببوسیدم
مهر از آن برگشودم و آن را خواندن گرفتم
هم بدانگونه که در قلب در نگاشته بودند
حروف آن نامه نیز همچنان نبشته بود
یاد آمدم که من پادشاه زاده ام
و پایگاه من آنچه را اقتضای طبع اوست طلب می کند
دیگر بار، به آن گوهر اندیشیدم
که به خاطر آن مرا به مصر گسیل کرده بودند
آنگاه به افسون کردن
آن اژدهای مهیب گراندم پرداختم
وی را به خواب و بی خودی در افکندم
نام پدر خویش
نام برادر کهتر خویش
و نام مادر خویش ،ملکه ی شرق را بر وی فرو خواندم
و از آنجا گوهر را در ربودم
و به خانه ی پدر خویش روی آوردم
جامه پلید و ناپاک آنها را
از تن برآوردم و هم در آن سرزمین فرو گذاشتم و
از همان راه که آمده بودم
بازبه روشنایی خانه ی خویش و به دیار سپیده دم بازگشتم
جامه ی فخر را که از تن بر کنده بودم
و قبایی را که آن را فرو می پوشانید
از بلندیهای سرزمین جرحانیه
پدر ومادرم بدانجا نزد من فرستادند
در یکدم،همانگاه که آن را دیدم
جامه ی فخر همچون ذات و هستی خود من می نمود
همه ی آن را در همه ی وجود خویش
و همه ی وجود خویش را در همه ی وجود آن دیدم(ودریافتم که)
ما از جهت تعیین دو گانه ایم
و باز از جهت وحدت یگانه...
(واکنون که جامه ی فخر)با حرکت شاهانه ی خویش
به سوی من آهنگ داشت
و در دست آنکس که بخشنده ی آن بود شتابی داشت
که تا من آن را بگیرم و دریافت دارمش
و من نیز، عشقی که داشتم بر آنم می داشت
که تا بشتابم و آن را باز یابم وبگیرم
و من خویشتن را پیش می کشیدم تا آن را دریافتم
و خویشتن را به زیبایی رنگ آن بیاراستم
و قبای خویش را که رنگهای درخشان داشت
برسراپای وجود خود فرو کشیدم
خویشتن را با آن بیاراستم
وتا به دروازه ی سلام و سپاس برآمدم
پس سر خویش فرود آوردم
و به پیش جلال آنکس که آن را فرستاده بود
و من اینک فرمان او را به انجام رسانیده بودم
و او نیز آنچه را وعده داده بود به وفا آورده بود، درود فرستادم
آنگاه بردروازه ی خانه زادان وی
در میان انبوه شاهزادگانش در آمدم
از آنکه وی مرا با شادمانی پذیره گشته بود 
و من با وی در ملکوت وی بودم
(زرین کوب؛ ارزش میراث صوفیه، 288-284 به نقل از کتاب Happold)

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

خاک نشینانی چند

ما ز میخانه عشقیم گدایانی چند
باده نوشان و خموشان و خروشانی چند

ای که در حضرت او یافته ای بار ببر
عرضه بندگی بی سرو سامانی چند 

کای شه کشور حسن و ملک ملک وجود
منتظر بر سر راه اند غلامانی چند

عشق صلح کل و باقی همه جنگ است و جدل
عاشقان جمع و فرق جمع پریشانی چند 

سخن عشق یکی بود ولی آوردند
این سخن ها به میان زمره نادانی چند

آنکه جوید حرمش گو به سر کوی دل آی
نیست حاجت که کند قطع بیابانی چند

زاهد از باده فروشان بگذر دین مفروش
خورده بین هاست در این حلقه و رندانی چند

نه در اختر حرکت بود نه در قطب سکون
گر نبودی به زمین خاک نشینانی چند

هردر اسرار که بر روي دلت بر بندند
رو گشايش طلب از همت مرداني چند

(ملاهادی سبزواری)

۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

ساکن روان!




وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم 
کی ببینی مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور 
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن 
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش 
بوالعجب بحر بی‌کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب 
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم 
طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت 
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت‌های خموش 
در زبان نامده‌ست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد 
اینت گویای بی‌زبان که منم
می شدم در فنا چو مه بی‌پا 
اینت بی‌پای پادوان که منم
بانگ آمد چه می دوی بنگر 
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من 
نادره بحر و گنج و کان که منم
(مولوی، دیوان شمس)

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

من و تو!



خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو

من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو

این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

(مولوی، دیوان شمس)

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

دوباره می سازمت وطن!

دوباره می‌سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش

دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش

کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش

حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش!
(سیمین بهبهانی)

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

زنگ ها (ناقوس ها) برای که به صدا درمی آیند؟




مرگ هر انسان جانم را می کاهد زیرا من با بشریت درآمیخته ام پس هرگز به من مگو ناقوس ها برای که به صدا درمی آیند، چرا که برای توست!
any man's death diminishes me, because I am involved in mankind, and therefore 
never send to know for whom the bells tolls; it tolls for thee.” 
― John Donne, No Man Is An Island

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

سبزه خاک ما

ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست
بی باده گلرنگ نمی باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
(خیام)

به اشتراک بگذار!

Share |